دست از طلب ندارم تا کام من برآید؛
با تن رسد به جانان، یا جان ز تن برآید!
جان بر لب است و حسرت در دل، که از لبانش
نگرفته هیچ کامی، جان از بدن برآید
زهی خجسته زمانی که یار باز آید
به کام غمزدگان، غمگسار باز آید!
در انتظار خدنگش همی پرد دل من
خیال آن که به رسم شکار باز آید.
اگر آن طایر قدسی ز درم باز آید
عمر بگذشته به پیرانه سرم باز آید.
آن که تاج سر من خاک کف پایش بود
از خدا می طلبم تا ز درم باز آید.
صبا! ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وز او به عاشق بی دل خبر دریغ مدار!
به شکر آن که شکفتی به باغ بخت، ای گل
نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار!
خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود،
گر تو شربت ندهی شرط مروت نبود.
ما جفا از تو ندیدیم و، تو هرگز نکنی
آنچه در مذهب ارباب فتوت نبود.
الا ای طوطی گویلی اسرار،
مبادا خالیت شکر ز منقار!
سرت سبز و دلت خوش باد جاوید
که خوش نقشی نمودی از خط یار
قتل این خسته به شمشیر تو، تقدیر نبود!
ور نه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود!
یارب! ائینه حسن تو چه جوهر دارد
که در او، آه مرا قوت تاثیر نبود؟
کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود
بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود،
بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ
ببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود.
دل من به دور رویت ز چمن فراغ دارد،
که چو سرو پای بند است و چو لاله داغ دارد.
به جز آن کمان ابرو نکشید دل به هیچم،
که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد.
آن کسی که به دست جام دارد
سلطانی جم تمام دارد.
آبی که خضر حیات از او یافت
در میکده جو، که جام دارد.
دلی که غیب نمای است و جام جم دارد
زخاتمی که دمی گم شود چه غم دارد؟
ز هر درخت تحمل کند جفای خزان:
غلام همت سروم که این قدم دارد
بتی دارم که گرد گل، ز سنبل سایبان دارد.
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد.
ز چشمش جان نشاید برد: کز هر سو که می بینم
کمین از گوشه ئی کرده است و تیری در کمان دارد.
هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد
سعادت همره او گشت و دولت هم قرین دارد.
چم بر روی زمین باشی، توانائی غنیمت دان
که دوران ناتوانی ها بسی زیر زمین دارد!
آن که از سنبل او، غالیه، تابی دارد
باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد.
دل بیمار مرانیست از او روی سوال؛
ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد!
شاهد آن نیست که موئی و میانی دارد؛
بنده طلعت آن باش که آنی دارد.
شیوه حور و پری خوب و لطیف است؛ ولی
خوبی آن است و لطافت، که فلانی دارد.
مطرب عشق عجب ساز و نوائی دارد!
نقش هر پرده که زد، راه به جائی دارد!
عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرحبخش نوائی دارد
جان بی جمال جانان، ذوق جنان ندارد؛
هر کس که این ندارد، حقا که جان ندارد؛
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی،
بی دوست، زندگانی،ذوقی چنان ندارد.
مرا، می دگر باره از دست برد!
به من باز، آورد می دستبرد!
هزار آفرین بر می سرخ باد
که از روی من، رنگ زردی ببرد!
ن یار کزو خانه ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
منظور هنرمند من، آن ماه که او را
با حسن و ادب شیوه صاحبنظری بود،
روزگاری شد که در میخانه خدمت می کنم.
در لباس فقر، کار اهل دولت می کنم.
حاش لله کز حسابروز حشرم بیم نیست!
فال فردا می زنم، امروز عشرت می کنم.