مسلمانان؛ مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود؛
به گردابی چو می افتادم از غم
به تدبیرش امید ساحلی بود؛
گر زلف پریشانش در دست صبا افتد
هر جا که دلی باشد در دام هوا افتد.
هر کس به تمنائی فال از رخ او گیرند
بر تخته فیروزیتا قرعه که را افتد!
در ازل هرکو به فیض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود.
مجلس امن و بهار و بحث شعر اندر میان
جام می نگرفتن از جانان، گرانجانی بود.
همای برج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد!
حباب وار بر اندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد!
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد.
نهال دشمنی بر کن که رنج بی شمار آرد.
چو مهمان خراباتی، به حرمت باش با رندان
که درد سرکشی، جانا، گرت مستی خمار آرد!
کسی که حسن خط دوست در نظر دارد
به پیش اهل نظر حاصل از بصر دارد.
کسی به وصل تو، چون شمع یافت پروانه
که زیر تیغ تو، هر دم سری دگر دارد.
گر چه از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده، خون می خورم و خاموشم.
من کی آزاد شوم از غم دل؟ چون هر دم
هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم.
چل سال رفت و بیش، که من لاف می زنم
کز چاکران پیر مغان،کم ترین، منم!
هرگز به یمن عاطفت پیر می فروش
ساغر تهی نشد ز می صاف روشنم.
عمری ست تا من در طلب هر روز گامی می زنم
دست شفاعت هر زمان در نیکنامی می زنم.
بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود
دامی به راهی می نهم بو که مرغی به دامی میزنم
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم!
محتسب داندکه من کار چنین کم تر کنم.
من که عیب توبه کاران کرده باشم سال ها
توبه، از می وقت گل، دیوانه باشم گر کنم!
به عزم توبه، سحر گفتم استخاره کنم،
بهار توبه شکن می رسد چه چاره کنم؟
سخن درست بگویم: نمی توانم دید
که می خورند حریفان و ، من نظاره کنم!
دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند؟
پنهان خورید باده،که تعزیر می کنند!
ناموس عشق و رونق عشاق می برند
منع جوان و سرزنش پیر می کنند
سمن بویان، غبار غم، چو بنشینند بنشانند.
پریرویان، قرار از دل، چو بستیزند بستانند.
به فتراک جفا، جان ها، چو بربندند بربندند.
ز زلف عنبرین، دل ها چو بگشایند بفشانند.
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی!
باشد که از خزانه غیبش دوا کنند.
شاهدان، گر دلبری زین سان کنند،
زاهدان را رخنه در ایمان کنند.
سرو ما چون سازد آهنگ سماع
قدسیان در عرش دست افشان کنند،
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند،
چون به خلوت می روند، آن کار دیگر می کنند!
مشکلی دارم، زدانشمندان مجلس باز پرس:
توبه فرمایان، چرا خود توبه کم تر می کنند؟
دوش آگهی ز یار سفر کرده داد باد:
من نیز دل به باد دهم، هر چه بادا باد!
از دست رفته بود وجود ضعیف من
صبحم، به بوی وصل توجان باز داد باد.
بی تو، ای سرو روان! با گل و گلشن چه کنم؟
زلف سنبل چه کشم؟ عارض سوسن چه کنم؟
خون من ریختی از ناوک دلدوز فراق،
خود بگو، با تو من ای دیده روشن! چه کنم؟
روشنی طلعت تو، ماه ندارد.
پیش تو، گل رونق گیاه ندارد.
گوشه ابروی توست منزل جانم!
خوش تر از این گوشه، پادشاه ندارد.
دلم بی جمالش صفائی ندارد
چو بیگانه ئی کاشنائی ندارد.
همه چیز دارد دلارام، لیکن
دریغا! که با ما وفائی ندارد.