Skip to main content

در سرای مغان رفته بود و آب زده

نشسته پیر و صلائی به شیخ و شاب زده

خرد که ملهم غیب است بهر کسب شرف

ز روی عجز، صدش بوسه بر جناب زده

هلال، تا که مگر نعل مرکبش گردد،

ز بام عرش، صد بوسه بر تراب زده

دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن.

در کوی او، گدائی بر خسروی گزیدن!

خواهم شد به بستان چون غنچه با دل تنگ

وآنجا به نیکنامی پیراهنی دریدن،

گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن

گه سِرِ عشقبازی از بلبلان شنیدن.