ما حاصل خود در سر میخانه نهادیم.
محصول دعا دررهِ جانانه نهادیم.
چون می رود این کشتی سرگشته به آخر،
جان در ره آن گوهر یکدانه نهادیم.
ما حاصل خود در سر میخانه نهادیم.
محصول دعا دررهِ جانانه نهادیم.
چون می رود این کشتی سرگشته به آخر،
جان در ره آن گوهر یکدانه نهادیم.
گر ازین منزل غربت به سوی خانه روم
دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم:
زین سفر گر به سلامت به وطن باز رسم
نذر کردم که هم از راه به میخانه روم!
خرم آن روز کزین منزل ویران بروم،
راحت جان طلبم وز پی جانان بروم!
گر چه دانم که به جائی نبرد راه غریب،
من به بوی خوش آن زلف پریشان بروم.
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم.
از بخت شکر دارم و از روزگار هم.
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین:
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم.
دردم از یار است و، جان نیز هم.
دل فدای او شد و، جان نیز هم.
یاد باد آن کو به قصد جان ما
زلف را بشکست و پیمان نیز هم!
آن که پا مال جفا کرد چو خاک راهم،
خاک می بوسم و عذر قدمش می خواهم.
من نه آنم که به جور از تو بنالم. حاشا!
بنده معتثد و چاکر دولتخواهم.
ما سر خوشان مست دل از دست داده ایم،
همراز عشق و همنفس جام باده ایم.
بر ما بسی کمان ملامت کشیده اند
تا کار خود ز ابروی جانان گشاده ایم.
عمری ست تا به راه غمت رو نهاده ایم
روی و ریای خلق به یکسو نهاده ایم،
هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ایم
هم دل بر آن دو سنبل هندو نهاده ایم.
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم،
کز بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم!
رهرو منزل عشقیم و، ز سر حد عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم.
خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم،
بر در دوست نشینیم و مرادی طلبیم!
زاده راه حرم وصل نداریم؛ مگر
به گدائی، ز در میکده زادی طلبیم!
ما ز یاران چشم یاری داشتیم.
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم!
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم!
در خرابات مغان نور خدا می بینم.
این عجب بین که چه نوری است و کجا می بینم!
کیست دردی کش این میکده، یارب! که درش
قبله حاجت و محراب دعا می بینم؟
جلوه بر من مفروش، ای مَلِک الحاج! که تو
خانه می بینی و من خانه خدا می بینم!
نیست در دایره یک نقطه خلاف از کم و بیش
که من این مساله بی چون و چرا می بینم.
این چه شور است که در دور قمر می بینم؟
همه آفاق پر از فتنه و شر می بینم.
دختران را همه در جنگ و جدل با مادر
پسران را همه بدخواه پدر می بینم،
حالیا مصلحت وقت در آن می بینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم،
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم،
غم زمانه که هیچش کران نمی بینم
دواش جز می چون ارغوان نمی بینم.
به ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت
چرا که مصلحت خود در آن نمی بینم.
به مژگان سیه، کردی هزاران رخنه در دینم.
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم!
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد!
مرا روزی مباد آن دم که بی باد تو بنشینم!
گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم،
ز جام خضر می نوشم، ز باغ خلد گل چینم!
مگر دیوانه خواهم شد در این سودا؛ که شب تا روز
سخن با ماه می گویم، پری در خواب می بینم!
خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم
دل از پی نظر آید به سوی روزن چشم.
به بوی مژده وصل تو، تا سحر همه شب
به راه باد نهادم چراغ روشن چشم.
گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوه رندی و مستی نرود از پیشم.
شاه شوریده سران خوان من بی سامان را
زان که در کم خردی از همه عالم بیشم!
حجاب چهره جان می شود غبار تنم
خوشا دمی که ازین چهره پرده برفکنم!
چگونه طوف کنم در فضای عالم قدش
چو در سراچه ترکیب تخته بند تنم؟