دلا بسوز! که سوز تو کارها بکند.
نیاز نیمه شبی، دفع صد بلا بکند.
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق، لیک
چو درد در تو نبیند، که را دوا بکند؟
دلا بسوز! که سوز تو کارها بکند.
نیاز نیمه شبی، دفع صد بلا بکند.
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق، لیک
چو درد در تو نبیند، که را دوا بکند؟
طایر دولت اگر باز گذاری بکند،
یار باز آید و با وصل قراری بکند.
داده ام باز نظر را به تذروی پرواز؛
باز خواند مگرش نقش و شکاری بکند.
بعد از این، دست من و دامن آن سرو بلند
که به بالای چمان از بن و بیخم بر کند.
حاجت مطرب و می نیست، تو برقع بگشای
تا به رقص آوردم آتش رویت پو سپند.
در خرابات عشق، مستانند
کز شراب الست غلتانند.
دل و دین را به جرعه ئی بدهند
دو جهان را به هیچ نستانند
غلام نرگس مست تو، تاجدارانند.
خراب باده لعل تو، هوشیارانند.
ز زیر زلف دو تا چون گزر کنی، بنگر
که از یمین و یسارت چه بیقرارانند!
در نظر بازی ما، بی خبران حیرانند.
من چنینم که نمودم، دگر ایشان دانند.
جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست:
ماه و خورشید هم این آینه می گردانند.
شراب بی غش و ساقی خوش، دو دام رهند
که زیرکان جهان از کمندشان نجهند
غلام همت دردی کشان یکرنگم
نه آن گروه که ازرق لباس و دلسیهند.
باشد ای دل، که در میکده ها بگشایند؛
گره از کار فرو بسته ما بگشایند.
اگر از بهر دل زاهد خود بین بستند
دل قوی دار! که از بهر خدا بگشایند.
سال ها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود،
دل چو پرگار به هر سو دورانی می کرد
وندر آن دایره سرگشته پا برجا بود،
مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند
که اعتراض بر اسرار علم غیب کند.
کمال صدق محبت ببین، نه نقص گناه!
که هر که بی هنر افتد نظر به عیب کند.
کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند
ببرد آجر دو صد بنده که آزاد کند!
آزمون کن، که بسی گنج مرادت بدهند
گر خرابی چو مرا، لطف تو آباد کند.
هر که او یک سر مو پند مرا گوش کند
همچو من حلقه گیسوی تو در گوش کند.
گر ببیند دهن تنگ تو، معصوم زمان
باده بر یاد لبت همچو شکر نوش کند!
صبا به تهنیت پیر میفروش آمد
که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد
هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد،
سحرم دولت دیدار به بالین آمد
گفت: برخیز که آن خسرو شیرین آمد!
مژدگانی بده، ای خلوتی نافه گشای!
که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد.
نسبت رویت اگر با ماه و پروین کرده اند،
صورت نادیده تشبیهی به تخمین کرده اند!
تیر مژگان دراز و غمزه جادو، نکرد
آنچه آن زلف سیاه و خال مشکین کرده اند!
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کله کژ نهاد و تند نشست
کلاهداری و آئین سروری داند.
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند.
سرود مجلس جمشید، گفته اند این بود
که جام باده بیاور، که جم نخواهد ماند!
هر که شد محرم دل، در حرم یار بماند
وآن که این کار ندانست، در انکار بماند.
جز دلم کو ز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدم که در این کار بماند.
حسب حالی ننوشتم و شد ایامی چند،
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند؟
ما بدان مقصد عالم نتوانیم رسید
هم مگر لطف شما پیش نهد گامی چند!
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشع پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند.