دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گِلِ آدم بسرشتند و به پیمانه زدند.
ساکنان حرم سِتر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند.
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گِلِ آدم بسرشتند و به پیمانه زدند.
ساکنان حرم سِتر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند.
نقد ها را بود آیا که عیاری گیرند
تا همه صومعه داران پی کاری گیرند؟
یارب این بچه ترکان چه دلیرند به خون.
که به تیر مژه، هر لحظه شکاری گیرند!
قوت بازوی پرهیز به خوبان مفروش
که در این خیل، حصاری به سواری گیرند!
بلبل اندر ناله و، گل خنده خوش می زند.
چون نسوزد دل که دلبر در وی آتش می زند؟
زاهدا، از تیر مژگانش حذر کردن چه سود؟
زخم پنهانم به ابروی کمانکش می زند.
ای پسته تو خنده زده بر حدیث قند!
مشتاقم، از برای خدا یک شکر به چند؟
جائی که لعل او به شکر خنده دم زند،
ای پسته، کیستی تو؟ خدا را به خود مخند!
ایزد گنه بخشد و دفع بلا کند
گر می فروش حاجت رندان روا کند.
ساقی! به جام عدل بده باده، تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پر بلا کند.
دوش، از جناب آصف، پیک بشارت آمد
کز حضرت سلیمان، عشرت اشارت آمد.
خاک وجود مارا از آب باده گِل کن:
ویرانسرای جان را گاه عمارت آمد!
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد!
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار،
کان تجمل که تو دیدی، همه بر باد آمد.
مژده، ای دل، که دگر باد صبا باز آمد
هدهد خوش خبر از شهر سبا باز آمد.
برکش، ای مرغ سحر، نغمه داودی باز
که سلیمان گل از طرف هوا باز آمد!
روز هجران و شب فرقت یار، آخر، شد،
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد.
آن پریشانی شب های دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد.
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد.
دل رمیده ما را انیس و مونس شد.
به بوی او دل بیمار عاشقان، چو صبا
فدای عارظ نسرین و چشم نرگس شد.
طربسرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی یار منش مهندس شد
نگار من گه به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مساله آموز صد مدرس شد.
چو زر عزیز جهان گشت شعر من، آری
قبول خاطر او کیمیای این مس شد.
به صدر مصطبه ام می نشاند اکنون یار
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد!
کرشمه تو شرابی به عارفان پیمود
که علم، بی خبر افتاد و عقل، بی حس شو.
لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد!ز راه میکده، یاران، عنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد!
یاری اندر کس نمی بینیم، یاران را چه شد؟
دوستی کی آخر آمد؟ دوستاران را چه شد؟
آب حیوان تیره گون شد، خضر فرخ پی کجاست؟
خون چکید از شاخ گل، ابر بهاران را چه شد؟
زاهد خلوت نشین، دوش به میخانه شد.
از سر پیمان برفت، با سر پیمانه شد.
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد.
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد
پای از این دایره بیرون ننهند تا باشد.
من چو از خاک لحد لاله صفت برخیزم
داغ سودای توام سِرِّسوِِیدا باشد.
من و انکار شراب؟ این چه حکایت باشد!
غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد!
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است:
عشق، کاریست که موقوف هدایت باشد.
مرا به وصل تو چندان که دسترس باشد
دگر ز طالع خویشم چه ملتمس باشد؟
اگر به هر دو جهان یک نفس زنم با دوست،
مرا ز هر دو جهان حاصل آن نفس باشد.
خوش است خلوت اگر یار، یار من باشد؛
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد!
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم
که گاهگاه بر او دست اهرمن باشد.
گی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟
یک نکته در این معنی گفتیم و همین باشد.
جام می و خون دل، هر یک به کسی داند.
در دایره قسمت، اوضاع چنین باشد.
در آن هوا که جز برق اندر طلب نباشد
گر خرمنی بسوزد چندین عجب نباشد
مرغی که با غم دل شد الفتیش حاصل
بر شاخسار عمرش برگ طرب نباشد.
خوش آمد گل؛ وز آن خوشترنباشد
که در دستت به جز ساغر نباشد!
غنیمت دان و می خور در گلستان
که گل تا هفته دیگر نباشد.
گل، بی رخ یار خوش نباشد!
بی باده، بهار خوش نباشد!
رقصیدن سرو و حالت گل
بی صوت هَزار خوش نباشد.