زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست
درحق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
در طریقت، هر چه پیش سالک آید خیر اوست،
بر صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست.
زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست
درحق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
در طریقت، هر چه پیش سالک آید خیر اوست،
بر صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست.
مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
که به پیمانه کشی شهره ام از روز الست؛
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست!
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب مست
پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسون کنان
نیم شب، دوش، به بالین من آمد بنشست
به کوی میکده هر سالکی که ره دانست
در دکر زدن اندیشه تبه دانست
بر آستانه میخانه هرکه یافت سری
ز فیض جام می، اسرار خانقه دانست.
عارف، از پرتو می راز نهانی دانست.
گوهر هر کس، از این لعلتوانی دانست!
شرح مجموعه گل مرغ سحر داند و بس؛
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست.
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست!
که هر چه بر سر ما می رود ارادت اوست.
نظیر دوست ندیدم، اگر چه از مه و مهر
نهادم اینه هادر برابر رخ دوست.
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
و آورد حِرزِ جان ز خط مشکبار دوست،
خوش می دهد نشان جمال و جلال یار
خوش می کند حکایت عِزّ و وقار دوست.
صبا! اگر گذری افتدت به کشور دوست،
بیار نَکهَتی از گیسوی معنبر دوست.
به جان او، که به شکرانه جان بر افشانیم
اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست!
مرحبا، ای پیک مشتاقان! بگو پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست!
واله شیداست دایم، همچو بلبل در قفس،
طوطی طبعم ز شوق شکّر و بادام دوست.
روی تو کس ندید و، هزارت رقیب هست.
در غنچه ای هنوز و، صدت عندلیب است.
گر آمدم به کوی توچندین غریب نیست:
چون من، در این دیار، فراوان غریب است.
هر چند دورم از تو که دور از تو کس مباد!
لیکن امید وصل توام عنقریب هست:
عاشق که شد که، یار به حالش نظر نکرد؟
ای خواجه! درد نیست، وگرنه طبیب هست!
آنجا که کار صومعه را جلوه می دهند
ناموس دیر راهب و نام صلیب هست.
در عشق، خانقاه و خرابات شرط نیست
هر جا که هست، پرتو روی حبیب هست.
فریاد حافظ، این همه، آخر به هرزه نیست:
هم قصه ای غریب و حدیثی عجیب هست.
خوش تر ز عیش صحبت و باغ و بهار چیست؟
ساقی کجاست؟ گو سسب انتظار چیست؟
معنی آب زندگی و روضه ارم
جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست؟
یارب! این شمع شب افروز، ز کاشانه کیست؟
جان ما سوخت، بپرسید که جانانه کیست؟
یارب! این شاه وش ماه رخ مهر فروغ
در یکتای که و گوهر یکدانه کیست؟
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست،
گشاد کار من اندر کرشمه های تو بست.
مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
زمانه، تا قَصَبِ زرکشِِ قبای تو بست.
زلفش هزار دل به یکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر، از چار سو ببست.
تا هر کسی به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافه ئی و درِ آرزو ببست.
در دیر مغان آمد یارم، قدحی در دست،
مست از می و، میخواران از نرگس مستش مست.
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قدّ بلند او بالای صنوبر پست.
به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست،
که مونس دم صبحم دعای دولت توست!
سرشک من که ز توفان نوح دست ببرد
ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست.
شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست،
صلای سرخوشی، ای عارفان وقت پرست!
اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود
ببین که جام زجاجی چه طرفه اش بشکست!
در این زمانه، رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می صاف و سفینه غزل است.
جریده رو! که گذرگاه عافیت تنگ است.
پیاله گیر! که عمر عزیز بی بدل است.
گل در بر و می در کف و معشوقه به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است!
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است.
به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است؛
بکش به غمزه، که اینش سزای خویشتن است!
به جانت ای بت شیرین من! که همچون شمع
شبان تیره، مرادم فنای خویشتن است.