دیدار شد میسر و بوس و کنار هم.
از بخت شکر دارم و از روزگار هم.
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین:
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم.
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم.
از بخت شکر دارم و از روزگار هم.
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین:
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم.
دردم از یار است و، جان نیز هم.
دل فدای او شد و، جان نیز هم.
یاد باد آن کو به قصد جان ما
زلف را بشکست و پیمان نیز هم!
آن که پا مال جفا کرد چو خاک راهم،
خاک می بوسم و عذر قدمش می خواهم.
من نه آنم که به جور از تو بنالم. حاشا!
بنده معتثد و چاکر دولتخواهم.
ما سر خوشان مست دل از دست داده ایم،
همراز عشق و همنفس جام باده ایم.
بر ما بسی کمان ملامت کشیده اند
تا کار خود ز ابروی جانان گشاده ایم.
عمری ست تا به راه غمت رو نهاده ایم
روی و ریای خلق به یکسو نهاده ایم،
هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ایم
هم دل بر آن دو سنبل هندو نهاده ایم.
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم،
کز بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم!
رهرو منزل عشقیم و، ز سر حد عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم.
خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم،
بر در دوست نشینیم و مرادی طلبیم!
زاده راه حرم وصل نداریم؛ مگر
به گدائی، ز در میکده زادی طلبیم!
ما ز یاران چشم یاری داشتیم.
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم!
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم!
صلاح از ما چه می جوئی که مستان را صلا گفتیم
به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم؟
قدت گفتیم شمشاد است و، بس خجلت به بار آورد
که این نسبت چرا کردیم و این بهتان چرا گفتیم؟
دلت را گر حجر گفتیم، گفتیم!
قدت را گر شجر گفتیم، گفتیم!
خطت را مشک اگر خواندیم، خواندیم!
قدت را سرو اگر گفتیم، گفتیم!
ما حاصل خود در سر میخانه نهادیم.
محصول دعا دررهِ جانانه نهادیم.
چون می رود این کشتی سرگشته به آخر،
جان در ره آن گوهر یکدانه نهادیم.
به مژگان سیه، کردی هزاران رخنه در دینم.
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم!
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد!
مرا روزی مباد آن دم که بی باد تو بنشینم!
گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم،
ز جام خضر می نوشم، ز باغ خلد گل چینم!
مگر دیوانه خواهم شد در این سودا؛ که شب تا روز
سخن با ماه می گویم، پری در خواب می بینم!
خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم
دل از پی نظر آید به سوی روزن چشم.
به بوی مژده وصل تو، تا سحر همه شب
به راه باد نهادم چراغ روشن چشم.
گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوه رندی و مستی نرود از پیشم.
شاه شوریده سران خوان من بی سامان را
زان که در کم خردی از همه عالم بیشم!
حجاب چهره جان می شود غبار تنم
خوشا دمی که ازین چهره پرده برفکنم!
چگونه طوف کنم در فضای عالم قدش
چو در سراچه ترکیب تخته بند تنم؟
حاشا که من به موسم گل ترک می کنم!
من لاف عقل می زنم، این کار کی کنم؟
کی بود در زمانه وفا؟ جام می بیار
تا من حکایت جم و کاووس کی کنم!
من ترک عشق شاهد و ساغر نمی کنم!
صد بار توبه کردم و دیگر نمی کنم!
هرگز نمی شود ز سر خود خبر مرا
تا در میان میکده سر بر نمی کنم!
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
وندرین کار دل ریش به دریا فکنم،
از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کاتش اندر گنه آدم و حوا فکنم!
آن که از وصل تو، دل شاد نکرده ست منم
وآن که این غمکده آباد نکرده ست، منم.
آن که از دست تو خون خورده و از جور رقیب
دم به خود برده و فریاد نکرده ست، منم.