غلام نرگس مست تو، تاجدارانند.
خراب باده لعل تو، هوشیارانند.
ز زیر زلف دو تا چون گزر کنی، بنگر
که از یمین و یسارت چه بیقرارانند!
غلام نرگس مست تو، تاجدارانند.
خراب باده لعل تو، هوشیارانند.
ز زیر زلف دو تا چون گزر کنی، بنگر
که از یمین و یسارت چه بیقرارانند!
در نظر بازی ما، بی خبران حیرانند.
من چنینم که نمودم، دگر ایشان دانند.
جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست:
ماه و خورشید هم این آینه می گردانند.
شراب بی غش و ساقی خوش، دو دام رهند
که زیرکان جهان از کمندشان نجهند
غلام همت دردی کشان یکرنگم
نه آن گروه که ازرق لباس و دلسیهند.
باشد ای دل، که در میکده ها بگشایند؛
گره از کار فرو بسته ما بگشایند.
اگر از بهر دل زاهد خود بین بستند
دل قوی دار! که از بهر خدا بگشایند.
سال ها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود،
دل چو پرگار به هر سو دورانی می کرد
وندر آن دایره سرگشته پا برجا بود،
مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند
که اعتراض بر اسرار علم غیب کند.
کمال صدق محبت ببین، نه نقص گناه!
که هر که بی هنر افتد نظر به عیب کند.
کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند
ببرد آجر دو صد بنده که آزاد کند!
آزمون کن، که بسی گنج مرادت بدهند
گر خرابی چو مرا، لطف تو آباد کند.
هر که او یک سر مو پند مرا گوش کند
همچو من حلقه گیسوی تو در گوش کند.
گر ببیند دهن تنگ تو، معصوم زمان
باده بر یاد لبت همچو شکر نوش کند!
آن کیست کز روی کرم با چون منی یاری کند
بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند
اول به بانگ نای و نی آرد به من پیغام وی
وانگه به یک پیمانه می با من هواداری کند؟
سر چمان من چرا میل چمن نمی کند
همدم گل نمی شود، یاد سمن نمی کند؟
دل به امید وصل او همدم جان نمی شود
جان به هوای کوی او خدمت تن نمی کند.
دلا بسوز! که سوز تو کارها بکند.
نیاز نیمه شبی، دفع صد بلا بکند.
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق، لیک
چو درد در تو نبیند، که را دوا بکند؟
طایر دولت اگر باز گذاری بکند،
یار باز آید و با وصل قراری بکند.
داده ام باز نظر را به تذروی پرواز؛
باز خواند مگرش نقش و شکاری بکند.
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند.
سرود مجلس جمشید، گفته اند این بود
که جام باده بیاور، که جم نخواهد ماند!
هر که شد محرم دل، در حرم یار بماند
وآن که این کار ندانست، در انکار بماند.
جز دلم کو ز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدم که در این کار بماند.
حسب حالی ننوشتم و شد ایامی چند،
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند؟
ما بدان مقصد عالم نتوانیم رسید
هم مگر لطف شما پیش نهد گامی چند!
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشع پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند.
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گِلِ آدم بسرشتند و به پیمانه زدند.
ساکنان حرم سِتر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند.
نقد ها را بود آیا که عیاری گیرند
تا همه صومعه داران پی کاری گیرند؟
یارب این بچه ترکان چه دلیرند به خون.
که به تیر مژه، هر لحظه شکاری گیرند!
قوت بازوی پرهیز به خوبان مفروش
که در این خیل، حصاری به سواری گیرند!
بلبل اندر ناله و، گل خنده خوش می زند.
چون نسوزد دل که دلبر در وی آتش می زند؟
زاهدا، از تیر مژگانش حذر کردن چه سود؟
زخم پنهانم به ابروی کمانکش می زند.
ای پسته تو خنده زده بر حدیث قند!
مشتاقم، از برای خدا یک شکر به چند؟
جائی که لعل او به شکر خنده دم زند،
ای پسته، کیستی تو؟ خدا را به خود مخند!